دست بر سینه اش گذاشت و گفت : " آقا بیابانی آمدیم * هوای ما رو داشته باش"
در آن آهنگ ملکوتی که به هر کدام گوش می سپردی دنیایی بود پر از تمنا و توسل ، یکی بلند گفت : ای معدن رحمت! و ای نهایت بردباری ! ولایتتان زیبایمان کرد و چرک روحمان را گرفت و جانمان را شست ،که حساب باشماست؛انگار عادت است آقا ! دود تمام کاستی هایمان به چشم معصوم برود .پناهنده شدیم به قبرت که شما یکشِفُ ضُرّ هستید...
بقچه ام را بستم و سرم را به زیر انداختم و یادم رفت که می خواستم چه بگویم، آمدم بگویم چقدر جای علی خالیست دیدم قدم به قدم حالا با من است .بهترین حرف سکوت بود و نگاه ! به قول علی عزیز: "آقا کریمه خودش پر می کند از کرمش هرچه که پیمانه بری! "
حضرت آقا منتظرت بودیم و هستیم ! حالا که ولایتتان بیشتر حس شدنی است بیایید که نه تنها من بل فاطمه یتان منتظر است ، در بارگاهش که قدم نهاد چشمان منتظرش بدستان دختران و پسرانی بود که دست به دست ولی خود داده بودند تا با مهر پدری بالای سر حضرت برسند، و دست از ما می شست و می رفت آنجا که ما را در آن راهی نبود . نمی دانم چه شد که آنجا راه یافتیم؟! جمعه ، بالای سر!
و اینبار چادر مشکی و قلب سفیدش بود که مرا هل می داد تا با بی آبروییم به داخل بیایم و آن را دخیل ضریحت کنم که یاورمان باشی!
مولایم! آقا ! چادر مشکی فاطمه ات را به چادر بی بی گره زنید که از شما بهتر یتیم نواز سراغ ندارم!
قطار که راه افتاد نگاه کردم دیدم نیست ، سرم را به شیشه چسباندم ، صدایش زدم اما نمیامد . از گنبد که رد شدیم یادم افتاد جامانده گوشه گوهرشاد ، همان جا زل زده به ضریح....