مسافر خوش قیافه ارباب

آیه قرآن
آخرین مطالب
  • ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۰۳:۰۶ بعد از پدر...
  • ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۴۲ نمدمالی
  • ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۲۵ سفره سفر(1)
  • ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۴۱ فاطمه آنهم از نوع معصوم
  • ۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۳۲ رحمت رحمانیه
  • ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۱۰ ریا
  • ۱۴ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۳۱ تهذیب دولتی
  • ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۰۹ نیشتر
  • ۰۸ بهمن ۹۲ ، ۰۳:۳۶ شوق
  • پربیننده ترین مطالب
  • ۲۲ دی ۹۲ دعای پدرانه
  • ۲۸ بهمن ۹۲ بعد از پدر...
  • ۱۲ بهمن ۹۲ نیشتر
  • ۲۴ آذر ۹۲ سرایداری
  • ۰۱ بهمن ۹۲ مشام تیز
  • ۲۴ دی ۹۲ پلان
  • ۰۸ بهمن ۹۲ شوق



  • مسافر خوش قیافه ارباب

    خاطرات و یاداشتها برای علیرضای عزیز تا یادمان نرود که گرچه چشم ظاهرمان توانایی دیدنت رو نداره ولی ..

    هیهات، مصیبتی است تنها ماندن
    هنگام رحیل همرهان جا ماندن

    سخت است زمان هجرت هم قفسان
    مبهوت قفس شدن ز ره واماندن

    در چون و چرای حسرت هستی تا چند
    تاچند اسیر خودسری‌ها ماندن

    در حسرت پر کشیدن از دام وجود
    ماندیم و نبود در خور ما ماندن

    مشتاق رحیل و بال و پر سوخته‌ایم
    سخت است در این سرا خدایا ماندن

    "شهید محمد تورجی زاده"

    آخرین یادداشت های شما برای متن




    پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۹:۳۴ ق.ظ

     

     دست بر سینه اش گذاشت و گفت : " آقا بیابانی آمدیم * هوای ما رو داشته باش"

     

    در آن آهنگ ملکوتی که به هر کدام گوش می سپردی دنیایی بود پر از تمنا و توسل ، یکی بلند گفت : ای معدن رحمت! و ای نهایت بردباری ! ولایتتان زیبایمان کرد و چرک روحمان را گرفت و جانمان را شست ،که حساب باشماست؛انگار عادت است آقا ! دود تمام کاستی هایمان به چشم معصوم برود .پناهنده شدیم به قبرت که شما یکشِفُ ضُرّ هستید...

    بقچه ام را بستم و سرم را به زیر انداختم و یادم رفت که می خواستم چه بگویم،  آمدم بگویم چقدر جای علی خالیست دیدم قدم به قدم  حالا با من است .بهترین حرف سکوت بود و نگاه ! به قول علی عزیز: "آقا کریمه خودش پر می کند از کرمش هرچه که پیمانه بری! "

    حضرت آقا منتظرت بودیم و هستیم ! حالا که ولایتتان بیشتر حس شدنی است بیایید که نه تنها من بل فاطمه یتان منتظر است ، در بارگاهش که قدم نهاد چشمان منتظرش بدستان دختران و پسرانی بود که دست به دست ولی خود داده بودند تا با مهر پدری بالای سر حضرت برسند، و دست از ما می شست و می رفت آنجا که ما را در آن راهی نبود . نمی دانم چه شد که آنجا راه یافتیم؟! جمعه ، بالای سر!

    و اینبار چادر مشکی و قلب سفیدش بود که مرا هل می داد تا با بی آبروییم به داخل بیایم و آن را دخیل ضریحت کنم که یاورمان باشی!

    مولایم! آقا ! چادر مشکی فاطمه ات را به چادر بی بی گره زنید که از شما بهتر یتیم نواز سراغ ندارم!

    قطار که راه افتاد نگاه کردم دیدم نیست ، سرم را به شیشه چسباندم ، صدایش زدم اما نمیامد . از گنبد که رد شدیم یادم افتاد جامانده گوشه گوهرشاد ، همان جا زل زده به ضریح....

     

     

     

    داغ دیده

    یادداشتهای شما برای متن  (۰)

    هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

    یادداشتهای شما برای متن

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">